معبر سايبري معبر سايبري معبر سايبري معبر سايبري

جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می‌شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود.

من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.
کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند

و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.
نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.
جلو رفتم و گفتم: "لطفا کارت شناسایی."
گفت: "ندارم."
گفتم:"ندارید؟"
گفت:" نه ندارم."
گفتم:" پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!"
دستش را روی شانه راننده زد و گفت: "حرکت کن:
جلویش ایستادم و گفتم:" کجا؟"
گفت:"تو محوطه"
گفتم: "نمی شه"
گفت: "بهت میگم بروکنار."
گفتم:"نه آقا نمیشه."
گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد."
محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:
"آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن."
دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت:

"رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟"
وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: "حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!"
دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: "بفرمایید این هم کارت شناسایی!"
مشخصات کارت را با دقت خواندم:
نوشته بود:

... حاج_حسین_خرازی ...

گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم."
حاجی خندید وگفت :" آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس"
بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟"

 




ارسال توسط خوشخو
ارسال توسط خوشخو

ساعت ۱۰ صبح روز سه شنبه ۱۸/۱/۱۳۷۲ جمع شدیم توی روایت فتح، به همراه پرویز و یوسف وسایل را آماده کردیم و چیدیم داخل ماشین، بچه ها یکی یکی سرمی رسیدند.



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو
ارسال توسط خوشخو
ارسال توسط خوشخو
ارسال توسط خوشخو
ارسال توسط خوشخو

افسران - حساسیت به "بـــــــــوی " "کبابــــــــ ــ " !

هروقت می خواهیم با سید بریم توی شهر قدمی بزنیم ، یکی دو نفر جلوتر میرند تا اگه بوی کباب شنیدند خبرش کنند . حساسیت داره به بوی کباب ، حالش خیلی بد میشه . یه بار خیلی اصرار کردیم که چرا ؟
گفتش : (( اگه تو میدون مین بودی ودر حال خنثی کردن مین، به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل میکرد و دوستت برا اینکه عملیات لو نره ، اونو می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب میشد و حتی داد نمی زد و از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده تو فضا می موند ، تو به این بو حساس نمی شدی !؟ ))

 




ارسال توسط خوشخو

دو خاطره از حاج احمد متوسلیان

عباس برقی نقل می‌کند: ‌بعد از عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر زمانی که خدمت امام شرفیاب شدیم حاج احمد از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت امام رسیدیم ایشان برای عرض گزارش با امام ملاقات خصوصی داشت. زمانی که از خدمت امام برمی‌گشت دیدم که حاج احمد عصا در دست ندارد و...

مشاهده ادمه مطلب...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

خاطره‌ای زیبا از لحظات قبل از شهادت حاج ابراهیم همت

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا...

مشاهده ادامه مطلب...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو


 


 

(من يك خلبان هستم . سالها از بيت المال برايم هزينه كرده اند تا به اينجا رسيده ام . حال وظيفه دارم كه دينم را ادا كنم .مگر نه اينكه همواره آرزو كرده ايم كه اي كاش در واقعه عاشورا مي بوديم و فرزندان زهرا (س) را ياري مي كرديم؟

 

 

 

 

اكنون زمان آن فرا رسيده و همگان مكلفيم كه براي لحظه اي روح خدا را تنها نگذاريم . بنابراين از من انتظار نداشته باشيد كه بيش از اين كنارتان باشم .

 

 

 

به يقين اجر شما نيز كه به تربيت فرزندان و امور خانه همت مي گماريد و زمينه را براي حضور بيشتر ما درصحنه فراهم مي كنيد نزد خدا محفوظ خواهد بود .)

 

 

 

 

 

 

شهيد سيد عليرضا ياسيني

 

 




ارسال توسط خوشخو

بعد از اينكه عصب هاي دستم در اثر اصابت گلوله هاي دشمن قطع شد

دكتر ها اعلام كردند كه دست من يا بايد قطع شود و يا اگر قطع نشود

به صورت غير فعال و بي حس باقي خواهد ماند . علت اصلي آن هم

گلوله اي بود كه به كف پايم اصابت كرده و اعصاب دست و پايم مختل

و قطع شده بود . يكي از دكتر هاي معالج به پدرم گفت : اگر استخوان هايم

جوش بخورند تازه مثل يك تكه گوشت مي شوند .چون عصب ندارند و

نميتواند  سر پا بايستد . با وجود اينكه تمام آزمايش هاي چشم پزشكي

كه از من گرفته بودند نشانمي داد كه اعصابم قطع است ، ولي اميد زيادي

به شفاي خود داشتم . دستها و پاها و كليه ي بدنم را به كلي گچ گرفته بودند

و نميتوانستم تكان بخورم و غذا را مثل گنجشك در دهانم مي گذاشتند .

حدود يك سال بستري بود م . يك شب به ياد دوستان شهيدم كه در سال 62

در كنارم توسط ضد انقلاب در كردستان به شهادت رسيده بودند، افتادم.

همه ي بيماران در بيمارستان خوابيده بودند و مرا غم غريبي گرفته بود

شروع به گريه كردم و به امام زمان عرض كردم : اي صاحب الزمان !

ما به تو دل خوش كرده ايم ، اگر از همه جا و همه كس نااميد باشيم

از آنجايي كه هيچ كس از درگاه شما نااميد برنمي گردد ، ما هم نااميد نميشويم.

 

خودتان عنايتي كنيد و اين سرباز كوچك درگاهتان را دريابيد . وقتي به خواب رفتم .....

 



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

حمید داودآبادی در خاطره خود می‌گوید: آقا در بین صحبت هایش فرمود: «تصویر شهیدی در اتاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.» وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم.

 
تصویر کدام شهید بر دیوار اتاق رهبر انقلاب است+ عکس



 




ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
تاریخ: برچسب:,
ارسال توسط خوشخو

من اشاره به یك مورد می‌كنم كه شهید نامجو در كنار حضرت آیت الله خامنه‌ای، مدظله العالی، حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت كه ما زیر بمب و موشك دائم بودیم، بعضی وقتها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما می‌شد. یك بار در حین صحبت‌ تلفنی متوجه شدم كه صدایش گرفته است. پرسیدم: طوری شده؟ و او با لبخند گفت: چیزی نیست نگران نباش،‌ از دود و آتش است.




ارسال توسط خوشخو

صبح دومین روز حمله ، داخل سنگر فرماندهی قرار گاه خاتم الانبیاء (ص)

احمد کاظمی نتیجة قطعی شب اول عملیات والفجر دو را به من گزارش داد: آقا

محسن ، توی هیچ کدام از سه محور عملیاتی الحاق صورت نگرفته…

کاظم که ساکت شد، گفتم : راحت بگو شکست خوردیم !




ارسال توسط خوشخو

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

آرشیو مطالب
همسنگران
امکانات جانبی